هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

عکس عزیز جون

خوشگل مامان سلام خوبی گلم امروز تصمیم گرفت عکسهای عزیز رو هر چند این چند تا تو گوشی داشتم برات بزارم . نمی خوام تو وبلاگت از خاطرات بد بنویسم فقط برای یاداوری دوران پیریم می نویسم دیروز سومین روز درگذشت مامان عزیز (مادربزرگ خودم ) بود که می شه مامان اقاجون . دیشب ساعت ٤ صبح نمی دونم بد خواب شدی همش گریه می کردی تا ساعت ٦.٥ صبح این حالتی بودی پوشکتو تعویض کردم و اجازه ندادی شلوار بهت بپوشونم بابا هم گفت نمی خواد فقط پتو سرش بذار که دیگه من اومدم سرکار .امروز خاله جون مریم به خاطر بدنیا اومدن هومان تو اداره ما رو صبحونه مهمان کرد به صرف حلیم (جات خالی مامانی) همش منتظر تلفن بابا بودم که تو رو برده مهد یا نه هر چقدر منتظر موندم زنگ...
5 آبان 1390

گلچین خنده هات

عزیزکم سلام هانی جون می خوام گلچین خنده هاتو بذارم این عکسها فعلا این عکسها رو تو سیستم اداره داشتم گذاشتم تا بعد دوربی را بررسی کنم               ...
4 آبان 1390

گلچین خنده هات

عزیزکم سلام هانی جون می خوام گلچین خنده هاتو بذارم این عکسها فعلا این عکسها رو تو سیستم اداره داشتم گذاشتم تا بعد دوربی را بررسی کنم ...
4 آبان 1390

وقتی نشستن را یاد گرفتی

    به زور تو را روی صندلی نشوندم تا ازت عکس بگیرم آخه هانی جان نمی دونم چرا با دیدن دوربین  لج می گیری نمی زاری ازت یه عکس خوب بگیرم همیشه عکسات بد در میاد ولی خوب من برای یادگاری نگه می دارم .       ...
4 آبان 1390

وقتی نشستن را یاد گرفتی

به زور تو را روی صندلی نشوندم تا ازت عکس بگیرم آخه هانی جان نمی دونم چرا با دیدن دوربین لج می گیری نمی زاری ازت یه عکس خوب بگیرم همیشه عکسات بد در میاد ولی خوب من برای یادگاری نگه می دارم . ...
4 آبان 1390

اولین روز مهد کودک

نازکم سلام امروز ساعت 8 شما رو بردم مهدکودک .پنجشنبه رفتم ثبت نامت کردم  اخه مادر جون دیگه خسته شد آرتز دست و پا رو با هم داره هر چند خاله سحر هست کمکش می کنه ولی هر بار می رم می گه هانی خیلی سختم می کنه به کارهام نمی رسم  بخاطر همین رفتم دنبال مهدکودک خیلی گشتم تا این مهدکودک پیدا کردم  صبح تنها بودم وگرنه ازت عکس میندازم . انشاء اله فردا بیدار بودی ازت عکس می ندازم. یه سه ساعتی اونجا بودی و شاید بیشتر از بیست بار زنگ زدم هر بار گفتن که تو بغلشون نشستی پایین نمیای. ولی مامانی جون باید عادت بکنی اونجا بمونی .ساعت 11 گفتم خاله سحر بره ببرتت خونه الان زنگ زدم گفت داری می خوابی.دوستت دارم اینو یادم رفتم بگم ماشاء اله...
1 آبان 1390

اولین روز مهد کودک

نازکم سلام امروز ساعت 8 شما رو بردم مهدکودک .پنجشنبه رفتم ثبت نامت کردم اخه مادر جون دیگه خسته شد آرتز دست و پا رو با هم داره هر چند خاله سحر هست کمکش می کنه ولی هر بار می رم می گه هانی خیلی سختم می کنه به کارهام نمی رسم بخاطر همین رفتم دنبال مهدکودک خیلی گشتم تا این مهدکودک پیدا کردم صبح تنها بودم وگرنه ازت عکس میندازم . انشاء اله فردا بیدار بودی ازت عکس می ندازم. یه سه ساعتی اونجا بودی و شاید بیشتر از بیست بار زنگ زدم هر بار گفتن که تو بغلشون نشستی پایین نمیای. ولی مامانی جون باید عادت بکنی اونجا بمونی .ساعت 11 گفتم خاله سحر بره ببرتت خونه الان زنگ زدم گفت داری می خوابی.دوستت دارم اینو یادم رفتم بگم ماشاء اله دیروز خیلی پس...
1 آبان 1390